وبلاگم هنوز روي هواست، من هم ديگه حوصله انتظار ندارم و شايد واقعا برگردم همين جا.
براي 8 مارس هم اگه خدا و مدير مسئول و سردبير و دبير سرويس بخوان و فمنيسيم مطالب مون زياد تو چشم نياد قراره دو صفحه ويژه زنان در بياريم. البته پيشنهاد من يك ويژه نامه بود ولي از قرار معلوم فعلا امكانش نيست و بايد به همين دو صفحه دل خوش كنيم. فردا هم صفحه زنان نداريم. چراش را هم نميتونم بگم. چون كمي عصبانيام. كمي مريض احوال و به مقدار زيادي قاتي پاتي و پدرم هميشه بهم ميگه وقتي حالت خوب نيست، جلوي زبونت را بگير كه پشيموني به بار ميياره. فكر كنم بهترين كاري كه الان ميتونم بكنم اينه كه مثل بچه آدم برم و مطالبي را كه بايد فردا تحويل بدم بنويسم. اما اينقدر ذهنم هزارجا است كه واقعا نميتونم متمركز كنم خودم را و به گمونم امشب را تا خود صبح بيدارم.
فقط اين غر كوچك را بزنم و برم: با اينكه پدر من ارتشي هست و "معروفه كه ارتش چرا نداره"ولي در خانه ما هميشه سيستم مشورت و اقناع حاكمه و واقعا حرف زور و دلم ميخواد. چون من ميگم نداريم. مادرم گاهي كه نميتونه خواستههاي من را با سيستم خودش مطابقت بده و از پس زبون من برنميياد ميگه : "چون من دوست ندارم" ولي هيچ وقت بر اساس اين حرفها عمل نميكنيم. و براي همينه كه واقعا كار كردن در هر سيستم غير دموكراتيك و غير اقناعي برام سخته. خيلي خيلي خيلي سخت. ميدونم كه گاهي بايد تحمل كرد. مي دونم كه بعضي مسئوليتها موجب ميشه كه يك جاهايي كوتاه بياييم. ميدونم كه هميشه همه چي به دلخواه ما نيست و نميشه هم كه باشه. اما برام سخته كسي در جواب من، بگه چون من دوست دارم يا ندارم.
خب حالا كه غرم را هم زدم و برم و مطالبم را بنويسم كه سردبر عزيز فردا كلهام را نكنه. اما برميگردم. به محض اينكه نصف كارم را تموم كنم برميگردم و بي خيال همه چي درباره 8 مارس مينويسم و برنامههامون و اينكه چه نقشه ها ريختيم براي اين روز.
پينوشت: راستي ممكنه آدرس وبلاگ من را عوض كنيد. البته اگه بهش لينك دادين.